آگهي

ساناز سيد اصفهاني
sanaz_s_esfahani@yahoo.com

همه چيز پس از نصبِ آگهيِ روي آينة آسانسورِ برج بود كه شروع شد. «مه كامه» مي‌ديد كه رفته رفته بوي گلاب هم از آسانسور بيرون نمي‌رود. بعد از نصبِ آگهي و بوي ماندگارِ گلاب؛ در آسانسورِ برج بود كه خواب‌هاي تازه به سراغ مه‌كامه مي‌آمد.
قرآنِ جلد سبز را برداشته بود كه باز كند؛ بازش كرد و بعد حروفِ عربي را ديد؛ ورقش زد و همان طور كه ورق مي‌زد؛ كسي كه نمي‌شناختش و پيدا هم نبود؛ مثل هميشه از پشت سر، سطلي پر از مدفوع و نجاست را بر سر مه‌كامه مي‌ريخت.3 هفته بود كه هر شب همين خواب را مي‌ديد تا اينكه شبي با سرفه را خواب پريد. سرش درد مي‌كرد. از تخت خواب بلند شد و از روي لباس خوابش ربدشامر آبي را پوشيد وبه ساعت نگاه نكرد و با دمپايي‌هاي حوله‌اي از خانه بيرون رفت. دكمه آسانسور را زد. به آدرسِ آگهيِ روي آينه رفت كه طبقة ششم بود. بوي گلاب را حس مي‌كرد كه در بيني‌اش پيچيده و مغزش را مي‌خاراند. گردنش را شكاند و به خودش در آينه نگاه كرد كه كنار آگهي ايستاده بود. زيرچشمها گودالِ سياه. لب‌ها خشك و موها ژوليده و چرب. آسانسور ايستاد و مه‌كامه چرخيد و بيرون رفت و زنگيِ را كه روي آگهي نوشته شده بود را فشار داد. ساعت 3 بامداد بود. در كه باز شد زنِ كوتاه قدي كه خالِ درشتي بالاي ابرويش بود و پرز صورتش را پر كرده بود با چادرِ آبي بر سر، در آستانه در ظاهر شد. بوي گلاب ملاجِ مه‌كامه رامي‌خراشيد. از بوي گلاب بدش آمده بود. موهاي سپيد پيرزن پيدا بود، او خواب نبود؛ چون مه‌كامه فكر كرد كه چه زود دمِ در آمده. بوي گلاب از در بيرون مي‌دويد و پيرزن كه محو چشمهاي مه‌كامه بود بي‌سئوال از او گفت: «بيا ؟ بيا تو.» در چرخيد و بسته شد. در كنجِ خانه فانوس كم نوري، روي ميز كوچكي روي زمين كه پايه‌هاي كوتاه داشت سوسو مي‌كرد. پشتي‌هاي خانه كه دور تا دور چيده شده بود مه‌كامه را يادِ مسجد انداخت. به دبنال پيرزن رفت. به سمت آن چيز كم نور كه نفهميد فانوس بود يا چراغ حباب‌دار يا چي بود. روي زمين نشست؛ به پشتي تكيه داد و ديد كه پيرزن قرآن مي‌خواند و زيرلب زمزمه مي‌كند.ر وي زمين تسبيح و صلوات شمار بود و كتاب‌هايي بي‌جلد. مه‌كامه لرزش گرفت. بغضش تركيد وو شانه‌هايش تكان خوردند. گفت: «حاج خانم، براي آدمي مثل من راهِ برگشتي هست؟». پيرزن لب كج كرد و با مكث گفت: «صدبار اگر توبه شكستي باز آ.» و نگاه مه‌كامه كرد. نگاهش گرده خورد. مه‌كامه نفهميد چگونه و چرا همه چيز را براي پيرزن تعريف كرد. دهانش خشك شده بود و عرق بدنش را كه سرد و گرم مي‌شد حس مي‌كرد. عطسه‌اش گرفت و بعد از خوابش گفت. فكر مي‌كرد خانه پيرزن را نجس كرده. پيرزن دانه‌هاي تسبيح را هل ميداد و به لب‌هاي مه‌كامه نگاه مي‌كرد. زيرلب چيزهايي مي‌گفت. خيسي صورت مه‌كامه را مي‌ديد و صدايش را كه مي‌لرزيد. سكوت شد. شمع سفيدي به دست مه‌كامه داد و با صداي دورگه‌اش به مه‌كامه گفت برو توي اون كنج به تو سقاخونة من اين شمع رو روشن كن. بيا به بگيرش...» سقاخانه پيرزن كنج ديگر اتاق بود.
ميله‌هايي باريك داشت كه پارچه‌هاي رنگي و قفل به آن‌ها بند شده بود. دوطرف ديوار آينه بود و رويش عكس ائمه و زير ميله‌ها حلبي بلندي بود با شمع‌هاي آب شده. شمعش را روشن كرد و رقص شعله در آينه را ديد. پشتش به پيرزن بود. شنيد كه پيرزن چيزي ورق مي‌زند. فكر كرد قرآن نيست چون كه كاغذهاي قرآن را به اين سرعت ورق نمي‌زنند. شمع كه اشك ريخت و چسباندش .. نفس عميقي كشيد. برگشت. پيرزن گفت: «بيا، بيا بلند برام بخون اين تو چي نوشته». مه‌كامه ابروها رادرهم كرد و سعي كرد كاغذ را زير نورِ فانوسِ پيرزن بخواند. چشمانش مي‌سوخت و قرمز شده بود. تار مي‌ديد. خواند: «نوشته كه حضرت پيغمبر فرمود... اگر هر كس بخواند اين دعا را بر كوهي كه ميان او و موضعي كه اراده دارد فاصله باشد؛ آن كوه از ميان مي‌رود تا از او بگذرد و به مقصد برسد و اگر بر ديوانه بخواند هوشيار شود و اگر 40 (چهل) شب جمعه اين دعا رابخواني همه گناهانت آمرزيده مي‌شود...». كاغذ دردست مه‌كامه بود و نگاهش را از آن برنمي‌داشت. پيرزن از ميان چادرش گفت: «پس برش دار و برو» و بلند شد. سينه‌ها را به جلو داد و به طرف در رفت. مه‌كامه پرسيد: «چقدر بايد بدهم حاج خانم؟» پيرزن مكث كرد بعد گفت: «حالا فردا هست، برو امشب استراحت كن! تو خيلي خسته‌اي.». مه‌كامه بلند شد. سعي كرد چهره پيرزن را درست ببيند/ به صورت پيرزن نگاه كرد! دوست داشت پيرزن را ببوسد و بغلش كند! دلش آرام شده بود. پرسيد: «شما هميشه تا اين وقت ها بيداريد؟» پيرزن به طرف سكوي آشپزخانه اوپن‌اش رفت و بسته قرصي را جلوي چشمانه مه‌كامه گرفت و گفت: «ماها، از اين قرص‌ها مي‌خوريم؛ ماها، شب زنده‌داري و عبادت و دوست داريم.» اين بار وقتي مه‌كامه سوار آسانسور شد تا به طبقة 19 برود فكر نكرد كه آسانسور مثل قبل تنگ است و او جنازه. فكر كرد آسانسور ابر شده و او را به بالا به سوي معنويت و چيزهاي باشكوه و نو مي‌برد. از كاغذي كه در دستش بود قدرت گرفته بود. بعد از وارد شدنش به خانه؛ خواب نداشت. پرده‌ها را كشيد و پنجره را باز كرد. سردش شد. چرخيد؛ گبة صورتي وسط هال را بلند كرد و برد انباري. به آشپزخانه رفت. گيلاس‌ها و بشقاب‌ها را شست و بعد رفت به هال وجاي مبل‌ها را عوض كرد و همة كوسن‌هاي رنگي را انداخت در انباري و در انباري را قفل كرد. به گلدان‌هاي كوچكي كه گل‌هاي ريز مينياتوري رنگي داشتند و يكي در ميان به كاكتوس كوچكي بينشان بود و همه كنار پنجرهبودند آب داد. بعد از كشوي زير تختش جانماز پدر بزرگ را آورد و بهجاي گبة صورتي انداختش و رو به دستهايش نگاه كرد. وقتي شير آب را باز كرد و زير دوش ايستاد ساعت 7 صبح بود. دستهايش را زير شير چند بار شست دوباره بيرون آمد و دوباره زير دوش رفت و چند بار غسل كرد. حس كرد هنوز نجس است. به بدنش كيسه كشيد و بعد چركها مانند چرك پاك‌كن كف وان افتادند.دوباره غسل كرد و بعد وضو گرفت. يادش بود. خيالش راحت شده كه همه جارا تميز كرده و كاغذ سحرآميز، باعث شده كه او يكدفعه به جان خانه و بدنش بيفتد.
نور خورشيد به سراميك‌ها مي‌خورد. مه‌كامه روي سجاده پدر بزرگ زانو زد و بعد نشست و توبه كرد. توبه كرد و بعد خوابش برد. همان‌جا روي گبة صورتي[ ميان كوسن‌ها بودند صداي ناله‌زني از ميان سازهاي كوبه‌اي شنيده مي‌شد. هر وقت 4تايي مي‌خواستند عاشق هم شوند، رضا سي دي‌اش را مي‌آورد. مثل همان صدا شده بودند. چراغ قرمز روشن مي‌شد و خاموش. 4تايي عاشق هم شده بودند سوگل آب مي‌خورد و رضا جيغ مي‌كشيد به همان جا ميان كوسن‌هاي براق رنگي به كوسن‌هاي ابريشمي وول مي‌خوردند و مه‌كامه ميانشان چنگ مي‌انداخت و كف دست سهراب عرق سردي نشسته بود. همه‌جا مه بود. مه‌كامه مي‌خنديد و مي‌گفت: «اين اسباب لهو و لعب و فسق و فجور مال منه مال من.» و سهراب مي‌گفت: «مال هر 4تايي مون.» سوگل گردن مه‌كامه را ليسيد و گفت: من عاشق لهو و لعبم* من، من، من»
درخت كاكتوس رشدكرده بود و از پنجره بيرون رفته بود. رضا گفت: «هي جك از او بالا بيا پايين! جك جك». به تيغ هاي كاكتوس گوشواره‌هاي مه‌كامه و النگوهايش آويزان بود. صدايشان مثل هميشه بود. سهراب آرنج رضا را فشار داد و مه‌كامه كه ديدشان روي سجادة پدر بزرگ چرخيد. زير بدنش سرما را حس مي‌كرد. لب‌هاي سوگل تَر بود. درهم چرخيدند و پيچيدند و با هم رقصيدند...، رضا گفت «بياين بريم بالا به تو ارتفاع» و تيغ‌هاي كاكتوس مثل پله شدند و آن‌ها يكي يكي پا مي‌گذاشتند رويشان و بالا مي‌رفتند... آفتاب افتاده بود روي مه‌كامه چشمش را مي‌خاراند... آن بالا همه چيز سرد بود ضبط خاموش شده بود. چراغ هنوز خاموش و روشن مي‌شد. زير سر مه‌كامه سفت بود. عرق تنشان سرد شد و هر كدام يك جا افتادند. مه‌كامه زير لب مي‌گفت: «من پنير با شراب مي‌خواهم رضا». روي سجاده به خود پيچيد. روده‌اش صدا داد. سردش شده بود. آب دهانش را فرو داد آفتاب روي چشمانش افتاده بود. «مه‌كامه» از ميان كوسن‌ها بلند شد و دست و پاهاي بي‌كار افتاده را نگاه كرد و رفت به طرف قرآنِ جلد سبزي كه در هوا معل بود. تا بازش كرد و لغت‌هاي عربي را ديد كسي كه نمي‌شناختش با سطلي از مدفوع از پشت سرش وارد شد و همه سطل را ريخت روي سرِ مه‌كامه. وقتي از خواب پريد. قلبش روي سراميك‌هاي سرد مي‌زد و هوا نزديك غروب بود.
× × ×
جمعيت رفته رفته زياد مي‌شد. سهراب بين مردم بود. همه بالا را نگاه مي‌كردند. سهراب شنيد كه دختربچه‌اي گفت: مامان اون جا چه خبره، اون‌ها دارن چي كار مي‌كنن؟ هان مامان؟»، گردنش را چرخاند و ديد مامان، بچه رابغل كرد و دويد. گفت: «مامان جون اون‌جارو نگاه نكني‌ها... خوب». سهراب ميدانست كه آن‌جا به بالاي برج چه خبر است. رضا دستنبدها رابعد ازفهميدن نتيجة آزمايش‌ها آورده بودشان. سهراب همه چيز را ديده بود. قول دادنشان را. فكر كرد كاش با آن‌ها آن بالا بود و كاش مه‌كامه آن قدر گريه نمي‌كرد كه او را منصرف كند. سه نفرشان خواسته بودند كه سهراب با آن‌ها نيايد. چون نتيجه‌اش مثل همه نبود.
ديد كه جا به جا شدند؛ فهميد چه كار مي‌كنند به تصورش را كرد كه حتماً دستبندها را بسته‌اند به هم، مثل 3 زنداني. مكث كردند. و ناگهان در كنار هم، پريدند پايين. ارتفاع برج زياد بود. سهراب كوله‌اش را فشار داد و پشتش را به برج كرد و دويد. نمي‌خواست لِه‌شدنشان را ببيند. نمي‌خواست چيزي ببيند. بلوار را رد كرد و سوار اولين تاكسي خطي كه آمد شد. از كنارِ پنجره ماشين نورِ قرمز ماشين پليس را كه روشن و خاموش مي‌شد را ديد و صداي آمبولانس را شنيده راننده تاكسي پرسيد: «آقا اون وَر خبري شده كه اين پليس مليس‌ها ريختن؟.» مرد كنار دست سهراب گفت: فيلمبرداريه لابدديگه! اون هفته‌اي هم بود! شهاب حسيني‌اينا همبودند... . زني كه جلو نشسته بود گفت: «امّا اين فيلمبرداري نبود جناب. اين‌هايه مشت بچه سوسول بي‌دين و ايمون بودند كه خوشي زده زيردلشون. هرسه‌تايي ايدز داشتند... فيلم كدومه 3 تا از بچه‌هاي برج ما بودند مي‌شناختمشون.» سهراب زن را نمي‌شناخت. در برج نديده بودنش! اما رو به روي زن زير آينه راننده، آگهي را ديد. آگهي همان بود كه روي آينه آسانسور برج نصب شده بود. سهراب داده زد: «نيگه دار آقا: پياده مي‌شم. نيگه دار.»
- باشه چرا داد مي‌زني.
ماشين كه ايستاد سهراب به زن گفت: «آره خانوم يه مشت بچه بي‌دين و ايمون... خيلي خوب مي‌شناختيدشون معلومه؟ من براي اينكه اطلاعات شما زياد بشه ميگم بريد به آدرس اين آگهي و از حاج خانوم بپرسيد چي شد كه 3 تا از اون ايدزي‌هاي سوسول بي‌دين و ايمون به يه هو قبل از اينكه بدونن تو چه باتلاقي افتادند توبه كردند. از حاج خانوم بپرسيد. اون‌ها وقتي ايمان آوردند كه هنوز ما... هنوز جواب آزمايش‌ها رو نمي‌دونستيم.»
از ماشين پياده شد و در را محكم بست. زن به آگهي زير آينه چشم دوخت
«تدريسِ روخواني و تفسير قرآن مجيد توسط حاجيه خانوم
انور السادات موسوي سبية آيت ا... موسوي
آدرس .... طبقة 6 برجِ سينا. تلفن. .........»
پايان

19/آب/1383

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32521< 13


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي